neveshte_haye_yk_add_ensan



سلام
این اولین نوشته ایه که میخوام توی پیجم بذارم.
قبلش متن دیگه ای رو آماده کرده بودم برای پست کردن که به دلایلی نشد .
دوست نداشتم که اولین پستم غمگین باشه.دلم میخواست با حس خوب و خوش نوشتن رو شروع کنم.ولی چه حیف که .
نه فکر خوبی هست و نه حال خوشی.چیزی که الآن میبینم تلخی و تلخی و تلخیه.
ن اینکه هیچ چیز شادی توی زندگی وجود نداشته باشه هااااا نه. ولی گاهی اوقات هیچ چیزشادی هم نمیتونه دل آدم رو شاد کنه. هیچ لطیفه ای لبخند نمیاره؛هیچ کودک شیرینی قند توی دل آدم آب نمیکنه؛هیچ آهنگ شادی روحیه آدم رو عوض نمیکنه؛هیچ خوراکی اشتهای آدم رو باز نمیکنه؛هیچ فیلم طنزی حواس آدم رو از غم و غصه ها پرت نمیکنه و
گاهی اوقات آدم میخواد یه گوشه بشینه،یه گوشه دنج،که هرجایی میتونه باشه؛میتونه کنج پذیرایی باشه،بین فاصله تخت و کمد دیواری اتاق خواب باشه،توی حمام زیر دوش اب باشه یا حتی یه گوشه از آشپزخانه بین دو در کابینت جایی که بهش دید نیست. آدم دلش میخواد یه گوشه دنج بشینه و برای خودش باشه. فقط برای خودش.فارغ از فکر و خیال آدم های اطرافش.بدون نگرانی بابت شیطنت بچه هاش یا بدون اینکه بخواد به شوهرش جواب پس بده که چرا تنها یه گوشه نشسته یا اینکه بخواد برای رفع نگرانی های خانوادش دروغ بگه که نه چیزی نشده و فقط یکم خستم.
آدم باید برای خودش یه کنج خلوت داشته باشه که بتونه اونجا برای ناراحتی هاش اشک بریزه،برای اشتباهاتش خودش رو سرزنش کنه،برای تنهایی خودش دل بسوزونه و به خودش فکر کنه.همه ما نیاز داریم گاهی برای خودمون باشیم.فقط خودمون.
باید بتونیم خودمون رو پیدا کنیم.برای زنده موندن و زندگی کردنمون دلیلی پیدا کنیم که وابسته به خودمون باشه نه شخص دیگه ای. فقط و فقط خودمون. ن اینکه من بخاطر عشقم زندگی میکنم. اگه یه روز عشقت خیلی بد دلتو شکست چی؟اگه پَس زد تورو چی؟ ن اینکه بخاطر آینده بچه هام که یه وقت بدون مادر/پدر بزرگ نشن و حسرتی تو دلشون باشه.نه نه نه.
یه دلیل که فقط و فقط به خود خود خود آدم وابسته باشه.
باید این علت رو پیدا کنیم.
که چرا ما زنده ایم؟چرا زندگی میکنیم؟ اصلا ما بلدیم زندگی کنیم؟یا از زندگی کردن فقط نفس کشیدن و خوردن و خوابیدن و کار کردن رو بلدیم؟ من به اینها نمیگم زندگی.اینها فقط بخشی از زندگیه.زندگی نیستتتتتت
باید یاد بگیریم بخاطر خودمون زندگی کنیم
بخاطر رسیدن به اهدافمون
بخاطر شاد بودنمون

 

به قول یه بنده خدا که میگفت:
دلم زندگی کردن میخواد،از نفس کشیدن خسته شدم.:)

پ.ن۱:خداروشکر من هنوز بچه ندارم(میگم خداروشکر چون هنوز آمادگی مادر شدن رو ندارم نه به این دلیل که بخوام ناشکری کنم یا بچه دوست نداشته باشم که اتفاقا منم بچه دوست دارم ولی.صحبت راجع به این موضوع زیاده!)
.
.
.
پ.ن۲: اصلا قصد ندارم که اینجا قلمم رو تقویت کنم.پس از من انتظار نداشته باشید مثل نویسنده های اطرافتون متن های قشنگ قشنگ بنویسم و شما رو محو واژه های جملاتم کنم.فقط میخوام حس و حالم رو بنویسم تا بلکه کمی آرام بشم.
.
.

پ.ن۳:اگه حوصله کردی و این مطلب رو خوندی خوشحال میشم نظرت رو برام بنویسی.

نویسنده : یک عدد انسان♾


سلام
این اولین نوشته ایه که میخوام توی پیجم بذارم.
قبلش متن دیگه ای رو آماده کرده بودم برای پست کردن که به دلایلی نشد .
دوست نداشتم که اولین پستم غمگین باشه.دلم میخواست با حس خوب و خوش نوشتن رو شروع کنم.ولی چه حیف که .
نه فکر خوبی هست و نه حال خوشی.چیزی که الآن میبینم تلخی و تلخی و تلخیه.
ن اینکه هیچ چیز شادی توی زندگی وجود نداشته باشه هااااا نه. ولی گاهی اوقات هیچ چیزشادی هم نمیتونه دل آدم رو شاد کنه. هیچ لطیفه ای لبخند نمیاره؛هیچ کودک شیرینی قند توی دل آدم آب نمیکنه؛هیچ آهنگ شادی روحیه آدم رو عوض نمیکنه؛هیچ خوراکی اشتهای آدم رو باز نمیکنه؛هیچ فیلم طنزی حواس آدم رو از غم و غصه ها پرت نمیکنه و

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها